از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن ازآن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه ی آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سر مستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته ا ز عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از اویابم
آن گمشده ی شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت:
«او یک زن ساده لوح عادی بود»
میسوزم از این دورویی و نیرنگ
یک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم
رو , پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه ی دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو ونگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه ی آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز ریرگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در به در نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
و آن آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پراز صفا داری
از مرد وفا مجو , مجو , هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود مگو به او هرگز
:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1